استاد رحیم دیندار(کامران)شش غزل دو شعر آزاد و دو شعر نو از:استاد رحیم دیندار(کامران)

ساخت وبلاگ

شش غزل

دو شعر آزاد

و دو شعر نو

از:

استاد رحیم دیندار(کامران)

شش غزل

دو شعر آزاد

و دو شعر نو

از:

استاد رحیم دیندار(کامران)

بازی شطرنج عشق

بوُد عشق بتان آیین و کیشم

اسیر دست احساسات خویشم

منم آن تک درخت اندر بیابان

زند باد خزان هر لحظه نیشم

بسی فرسنگها پیموده ام راه

گذشتم بهر تو از قوم و خویشم

مرا در کلبه تنهائی خویش

مسوزان رحم کن با جان ریشم

بیا در بازی شطرنج عشقت

بکن ماتم مده اینقدر کیشم

مرا مگذار تنها چون غریبان

بیا ای نازنین یک لحظه پیشم

خون عاشق

دیدمت دردست خنجر داشتی


خون عاشق رابه ساغرداشتی


کا ش جای درس تزویر و ریا



درس علم عشق از برداشتی



رو ، به ما داری و دل با دیگران


خاطر ما را مکدّ ر داشتی


می شدی از حال زارم با خبر


گر تو احساس کبوتر داشتی


زورق غم می برد هر سو مرا

زورق غم اش لنگر داشتی



پای ننهادی تو اندر محفلم

کلبه ما را محقر داشتی


در هوای آن که رخ بنماید او

هرشب ای دل چشم بردرداشتی

آخر ای ایران بعد از من بگو

شاعری در ملک آذر داشتی

غزل درد

دیرگاهی است که در کوی تو اندر گذریم

شوق دیدار تو داریم و ز خود بی خبریم


به خداوند تعالی که رحیم است و غفور

بهر دیدار تو ما از همه مشتاق تریم


بخت و اقبال تو سبز است و گل روی تو سبز


ما که پاییزی و زردیم ز ملک دگریم



دیده عقل نبیند که چه حسنی است تورا

دیده دل به گشاییم که اهل بصریم


با خط و خال و جمال تو نه گردیم قرین

در دل جام جم خویش تو را می نگریم


دیگران شاد و غزل خوان و به کف ساغر و می


ما اسیر غم و دردیم که صاحب نظریم

بهر صید من دل خسته مکش تیر و کمان

ما که مغلوب قضاییم و اسیر قدریم



گفته بودی غزلی شاد و فرح بخش بگو

غزل شاد نداریم که خونین جگریم


قوم بی مایه در آن برزن و کو دل خوش و شاد

ما که در کوچه دردیم ز خیل هنریم


طایرطبع تو کامران کند با من جنگ


ما سر جنگ نداریم که بی بال وپریم


سرای دیده

سرای دیده ام امشب ز دوست خالی بود

نیامدی که ببینی مرا چه حالی بود

دلم به گلشن پژمرده مانَد از غم دوست

اسیر آتش و بیداد خشک سالی بود

به جز سرای دل ما مرو به بزم دگر

که پارسال تو را مأمن این حوالی بود

تو بودی و من و این قالی سراچه غم

که گفتگوی من و تو به روی قالی بود

چنان زعشق توشوریده سر شدیم و خراب

که هر که دید مرا گفت لااُبالی بود

به سنگ هجر تو به شکست شیشه دل ما

چه جای شکوه دل از کوزه سفالی بود

نگاه خسته و فریاد زرد و ناله سرد

مرا سه هدیه ز تو نازنین غزالی بود

غم فراق تو را نازم ای نگار عزیز


که میهمان دلم در شب هلالی بود

به نام خالق آزادی و عدالت و حق


همین غزل ز تو کامران خوش نوالی بود

غزل

بزم عشق

دربزم عشق هر چه که تقریر می شود

در خنده های سبز تو تفسیر می شود

هرجا که عاشقی است کند جان نثاردوست

در کارگاه عشق چه تحریر می شود

از من مجو سلامت و بهبودی ای طبیب

دردی است در دلم که نفس گیرمی شود

بغض دلم گرفته و بارانیم کنون

کم کم ز دیده اشک سرازیر می شود

مُردم در آرزوی وصال و ندیدمت

ای نازنین بیا که دلم پیر می شود

زخمی که مانده در دلم ا ز تیغ خصم دون

با آفتاب حُسن تو تطهیر می شود

مجنون روی توست دل غم پرست من

زندانی بلاست چه تدبیر می شود

گفتی به غل زلف به بندم دل ترا

دیوانه را چه باک که زنجیرمی شود

زنجیرها به پای دلم بسته روزگار

خورده است باده غم و تعزیر می شود

کامران آتشی شده بر پا ز شعر تو

این شعله رفته رفته فرا گير مي شود


غزل :

قاب دیده

دل بی حضور سبز تو بیمار و خسته بود

میخانه وصال تو ای دوست بسته بود

اندر شب فراق تو در کوچه های درد

فریاد من سکوت فلک را شکسته بود

نی اختری پدید و نه مهتاب جلوه کرد

گویی که آسمان به تماشا نشسته بود

ماییم و گریه های غریبانه در فراق

عشقت به قاب دیده چنین نقش بسته بود

باز آ که در فراق تو شیدای روی تو

دل از همه بریده ز آفاق رسته بود

اندر حضور سبز تو معنا شود غزل

شعرم تراوش قلم قلب خسته بود

کامران در خور تو نکر ده است خدمتی


یارب به بارگاه تو زان سرشکسته بود

دو قطعه شعر آزاد

ای بلای قلب من اولین نگاه

تومرا خلوت نشین

سرای عشق کرد

اولین نگاه تو

مرااز شهر

و دیار م آواره کرد

زمانه

اگر زمانه بخواهد

یک لحظه ترا

از من جدا سازد

فریاد عرش آسای من

دیوار صوتی آسمان

جهان عشق را

می شکند

وخواب از چشم حسودان

بدکیش می ربایم

.من هرگز از سعایت بد کیشان

یک لحظه هم از توجدا

نمی گردم

وعشق ترا در سینمای

جهان عشق

ثبت و به نمایش در می آورم

تا بدانی

که عاشق راآرام وقرار

و خوفی

از بدکیشان نیست


دو شعر نو

ستاره آی ستاره

وای ستاره

در این منظومه شمسی

ندارد نه ندارد نه ندارد

دل شوریده من یک ستاره

ستاره آی ستاره

وای ستاره

خوشا بر حال و احوال

قشنگت

که هرگز درد و غم راهی ندارد

ندارد نه ندارد

نه رنج عاشقی کردی تحمل

نه مانند من و دل

خسته و زار

ز جور بیوفایان ناله کردی

نه بار عشق را بر دوش

داری

ستاره نیست یار با وفایی

بیا با تو

گویم درد خودرا

ستاره عشق درد است وملامت

ستاره آتشی در سینه دارم

که هرگز دلبرم زین آتش عشق

درون قلبم آگاهی ندارد

ندارد نه ندارد

ستاره آی ستاره

وای ستاره

نمی داندمن دلخسته بی او

ستاره می شمارم تا سپیده

دلم خون است در

این عالم خاک

ندید ی بویی از عشق و

وفا هم

ستاره آی ستاره

وای ستاره

شعر نو:

باتو

بودن

پیش دونان خم نگردد

عاشق شوریده دیوانه سر

شاید این افسانه ای باشد

که من

درخیال عشق تو

میگریزم از همه

هیچ می دانی که بر من

عشق تو

اندراین دیر فنا

نازنین دلبر

به رنگی دیگر است

اندر این قرن اتم

در آسمان این جهان

نازنین

ای گل

دوای جان

امید من

نوای دیگراست

دل زبهر دیدنت

ای آتش جان و دلم
درجستجوست

با تو بودن با تو بودن

آرزوست

عشق دنیاهم کنون

گوش کن جانا

به رنگی دیگری

جولان کند

سر مپیچ ا ز صحبت غمهای ما

با تو ما را بیش ازین ها

گفتکوست

چون که دیدم

قلب تو در این زمان بی وفا

در میان مردم بی عاطفه

مثل یک آیینه قل عاشقت صاف است

صاف

باده عشقت نشد خالی ز جام

همدم شبهای تارم این سبوست

دشمنان عشق

جولان می کنند

تا نهال عشق را

از بیخ از و بن بر کنند

من در این ایام بی مهر وصفا

از خدا دانی چه کردم آرزو

این حدیث این دل زار من است

با تو بودن


باتو بودن

آرزوست

MAHVASH همه جا ...
ما را در سایت MAHVASH همه جا دنبال می کنید

برچسب : استاد,رحیم,دیندارکامرانشش,آزاد,ازاستاد,رحیم,دیندارکامران, نویسنده : 3mahvash4 بازدید : 267 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1396 ساعت: 18:09