پنج غزل بسیار دلنشین و زیبا و... منظومه معروف و جانسوز کودک یتیم و پیر مرد و... دو قطعه شعر پست م

ساخت وبلاگ

پنج غزل بسیار دلنشین و زیبا

و... منظومه معروف و جانسوز

کودک یتیم و پیر مرد و...

دو قطعه شعر پست مدرن

از:>>استاد رحیم دیندار (کامران)

پنج غزل بسیار دلنشین و زیبا

و... منظومه معروف و جانسوز

کودک یتیم و پیر مرد و...

دو قطعه شعر پست مدرن

از:>>استاد رحیم دیندار (کامران)

ترّنم دل عاشق بؤد ترانه من

من آن کویر غمم دشت غم کرانه من

دو دست خویش نمودم نگار شانه تو

ولی چه سود ؟ نکردی نظر به شانه من

ز دست غیر سبویی مگیر و باده منوش

بيا و خيمه بزن در شرابخانه من

دلم ز آتش هجران شده است دیر مغان

شراب هجر تو باشد می مغانه من

قسم به حق تعالی تویی خدای دلم

پس از یگانه عالم تویی یگانه من

کبوتر غم عشقم چگونه شرح دهم

بزد فراق تو آتش به آشیانه من

در این کویر ستم آب و دانه کس ندهد

کبوترم که بؤد اشک دیده دانه من

ببین چگونه سرودم غزل غزال دلم

همای عشق بؤد شعر عاشغانه من

مپرس از غم کامران و اشک دیده او

چنین سروده شده شعر جاودانه من


اگر مرا صلا زنی بزن در این حوالیم

نظر به حال من فکن ببین که در چه حالیم

توباغی از شکوفه ای همیشه سبز وخرمی

من آن زمین تشنه ام اسیر خشک سالیم

دگر مرا چه حاجتی بود به شهر و این سرا

به کوه و دشت خو کنم که عاشق غزالیم

ستاره ای ندیده کس در آسمان عشق من

بیا ستاره دلم در این شب هلالیم

ببین که قالی ای صنم به بافتم ز تار دل

بیا گل وصال را به باف روی قالیم

دلم چو کوزه پر شده ز باده وصال تو

مزن تو سنگ هجررا به کوزه سفالیم

وفا کنم جفا کشم ولیک دم نمی زنم

که در کتاب عاشقی علامت سوالیم

زبس که گریه کرده ا م د و دیده گشته خون فشان

مکن جفا به جان من که من ز کینه خالیم

تو از شمال کشوری من از دیار آذرم

چه جای بحث و گفت وگومن عاشق شمالیم

در این زبان آذری چنین سروده مرغ دل

منی ملامت ائدمرون اسیر خط و خالیم

آمد بهار و مژده دیدار می دهد

بر ما خبر ز وصل تو دلدار می دهد

ما راغرض ز سیرچمن بوی وصل توست

تسکین مرا نه باغ و نه کهسار می دهد

با توخوشت است سیروتماشای بوستان

بی تو بهار غم به من زار می دهد

هستم حواری تو و عیسی دل تویی

فیضت خبر ز عالم اسرار می دهد

اما نه ، یوسفی تو و یعقوب توست دل

هجرت عذاب بر من غمخوار می دهد

قلب رئوف و خسته ما را گداخت عشق

کابوس هجر تو به من آزار می دهد

گویند در دیار پری زادگان مهی است

درمان برای عاشق بیمار می دهد

ای دل شکسته خاطر و شوریده سر مباش

سینای عشق مرهم و تیمار می دهد

درمان کند به درد کهنسال عاشقان

پیمانه ای که حیدر کرار می دهد

گفتی چگونه این همه ساز غزل کنی

نخلت به ما بگو که چسان بار می دهد؟

جبریل عشق در شب هجران پر ملال

نظّاره کن که وحی به دیندار می دهد

از هفت آسمان گذرد اعتبار شعر

مانا و پایدار بود روزگار شعر

ازخاکیان کسی به غبارش نمی رسد

باشدسوار با ل ملائک نگار شعر


باغ مراخزان و هراسی ز چرخ نیست

خندان شکوفه های دل ازنو بهارشعر

دردا که خیل بی هنران در زمان ما

مضراب ها گرفته نوازند تار شعر

احساس شاعرانه ام ای جان مکّدر است

چون فتنه ها به پا بود اندر دیار شعر

بازار شعر را دو سه مداح بی هنر

آشفته کرده اند چو زلف نگار شعر

شعری که خالی است زاحساس وشور حال

کی می توان شمر د نش اندر شمار شعر

یک بیت شعر عرصه جولان شاعر است

کامران زفیض عشق تو شد شهسوار شعر

حال من حالت آن قمری دور از چمن است


سایه ای مانده ز من آنچه د ر این پیرهن است

تن بیمار مرا در دل صحرای جنون

تک درخت غم هجران تو سایه فکن است

سوسن و یاسمن ای دوست نخواهد دل من

گل وصل تو مرا به ز گل یاسمن است

هفت شهر غمت ای دوست مرا کرد فنا

چرخ بدخوی در آزار دل زار من است

ناله مرغ دل از هفت سما هم بگذشت

گر چه این طایر غمدیده ما بی دهن است

عقل در کوچه هجر تو فرو ماند به گل

زانکه این کوچه چو زلف تو شکن در شکن است

مدعی از حسد و کینه شده شمر زمان

زان سبب در پی نابودی این جان و تن است

زیر خاکستر او آتش بیداد نهان

هر چه بر ما رسد از فتنه این اهرمن است

باغ اندیشه ام آشفته تر از زلف تو شد

حیف بزم تو که جولانگه زاغ و زغن است

نه هراسد دل کامران ز بیداد عدو

مرد میدان عمل صاحب فن و سخن است

داستان واقعی کودکی یتیم در تهران

که با پیرمردی

کهنسال و دانا درد دل می کرد

این مناظره


تراژدی غم و اندوه می باشدکه

استاد رحیم دیندار

( کامران )

آن را در قالب مثنوی

چنان جذاب و سوزناک سروده

کودک یتیم و پیر مرد

خیلی شگفت زده شدند

تا اینجا هر کسی این مثنوی

را خوانده گریه کرده است

سهم من از خوان فلک

گفت به پیری پسری خرد سال

قد وجودم شده از غم چو دال

خار بلا بر جگر من خلید

خنده شادی به لبم کس ندید

سهم من از خوان فلک زجر بود

عامل بدبختی من فقر بود

کاش که من هم پدری داشتم

از بر شادی گذری داشتم

کاش چو طفلان دگر بنده هم

بودم فرخنده و فارغ ز غم

تا پدرم زنده و پر جوش بود

با غم ایام هم آغوش بود

مرد و مرا در غم و ماتم نشاند

دیده من بی رخ او خون فشاند

سایه مهرش ز سرم رفت و رفت

در شب هجران قمرم رفت و رفت

طفل دلم در غم و ماتم غنود

اختر اقبال مرا کی ربود؟

پیر ز گفتار پسر شد غمین

با غم و با درد دلش شد عجین

گفت مخور غصه که از اغنیا

داد فقیران به ستاند خدا

زان که نکردند ترحم به کس

نیست در این بادیه فر یاد رس

گفت در این کار یقین حکمتی است

در پی هر رنج و الم راحتی است

تکیه به حق کن بنما همتی

تا که ز دونان نکشی منتی

لطف خدا وند شود یاورت

در دو جهان حکمت حق داورت

ر

شعر در مورد یتیمان

هر روز آب دیده طفلان بی پدر

مانند جویبار نه چون موج در بدر

از کوچه ها و نیز زکاشانه های ما

آری به رنگ خون دلا می کند گذر

هر روز آب دیده مردان داغدار

از عقده های بی حد آنان دهد خبر

هر روز آب چشم تهیدست مردمان

چون چشمه ای زلال کند جلوه دگر

هر روز میشود گِلی این آب های پاک

کس نیست افکندبه چنین ماجرا نظر

دو قطعه شعر پست مدرن

ای بلای قلب من اولین نگاه

تومرا خلوت نشین

سرای عشق کرد

اولین نگاه تو

مرااز شهر

و دیار م آواره کرد

زمانه

اگر زمانه بخواهد

یک لحظه ترا

از من جدا سازد

فریاد عرش آسای من

دیوار صوتی آسمان

جهان عشق را

می شکند

وخواب از چشم حسودان

بدکیش می ربایم

.من هرگز از سعایت بد کیشان

یک لحظه هم از توجدا

نمی گردم

وعشق ترا در سینمای

جهان عشق

ثبت و به نمایش در می آورم

تا بدانی

که عاشق راآرام وقرار

و خوفی

از بدکیشان نیست

MAHVASH همه جا ...
ما را در سایت MAHVASH همه جا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3mahvash4 بازدید : 523 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 18:11